نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ | بجوی و بیار آب حیوان به چنگ | |
بدان آب روشن نظر کن مرا | وزین زندگی زندهتر کن مرا | |
درین فصل فرخ ز نو تا کهن | ز تاریخ دهقان سرایم سخن | |
گزارنده دهقان چنین درنوشت | که اول شب ازماه اردی بهشت | |
سکندر به تاریکی آورد رای | که خاطر ز تاریکی آید بجای | |
نبینی کزین قفل زرین کلید | به تاریکی آرند جوهر پدید | |
کسی کاب حیوان کند جای خویش | سزد گر حجابی برآرد ز پیش | |
نشینندهی حوضهی آبگیر | ز نیلی حجابی ندارد گزیر | |
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد | عنایت به ترک مهمات کرد | |
عنان کرد سوی سیاهی رها | نهان شد چو مه در دم اژدها | |
چنان داد فرمان در آن راه نو | که خضر پیمبر بود پیشرو | |
شتابنده خنگی که در زیر داشت | بدو داد کو زهره شیر داشت | |
بدان تا بدان ترکتازی کند | سوی آبخور چاره سازی کند | |
یکی گوهرش داد کاندر مغاک | به آب آزمودن شدی تابناک | |
بدو گفت کاین راه را پیش و پس | تویی پیشرو نیست پیش از تو کس | |
جریده به هرسو عنان تاز کن | به هشیار مغزی نظر باز کن | |
کجا آب حیوان برآرد فروغ | که رخشنده گوهر نگوید دروغ | |
بخور چون تو خوردی به نیک اختری | نشان ده مرا تا ز من برخوری | |
به فرمان او خضر خضرا خرام | به آهنگ پیشینه برداشت گام | |
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد | نظرها به همت ز هر سو گشاد | |
چو بسیار جست آب را در نهفت | نمی شد لب تشنه با آب جفت | |
فروزنده گوهر ز دستش بتافت | فرو دید خضر آنچه می جست یافت | |
پدید آمد آن چشمهی سیم رنگ | چو سیمی که پالاید از ناف سنگ | |
نه چشمه که آن زین سخن دور بود | وگر بود هم چشمهی نور بود | |
ستاره چگونه بود صبحگاه | چنان بود اگر صبح باشد پگاه | |
به شب ماه ناکاسته چون بود | چنان بود اگر مه به افزون بود | |
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر | چو سیماب بردست مفلوج پیر | |
ندانم که از پاکی پیکرش | چو مانندگی سازم از جوهرش | |
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب | هم آتش توان خواند یعنی هم آب | |
چو با چشمهی خضر آشنائی گرفت | بدو چشم او روشنایی گرفت | |
فرود آمد و جامه برکند چست | سر و تن بدان چشمهی پاک شست | |
وزو خورد چندانکه بر کار شد | حیات ابد را سزاوار شد | |
همان خنگ را شست و سیراب کرد | می ناب در نقرهی ناب کرد | |
نشست از بر خنگ صحرا نورد | همی داشت دیده بدان آب خورد | |
که تا چون شه آید به فرخنگی | بگوید که هان چشمهی زندگی | |
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید | شد آن چشمه از چشم او ناپدید | |
بدانست خضر از سر آگهی | که اسکندر از چشمه ماند تهی | |
ز محرومی او نه از خشم او | نهان گشت چون چشمه از چشم او | |
در این داستان رومیان کهن | به نوعی دگر گفتهاند این سخن | |
که الیاس با خضر همراه بود | در آن چشمه کو بر گذرگاه بود | |
چوبا یکدگر هم درود آمدند | بدان آب چشمه فرود آمدند | |
گشادند سفره بران چشمه سار | که چشمه کند خورد را خوشگوار | |
بران نان کو بویاتر از مشک بود | نمک یافته ماهیی خشک بود | |
ز دست یکی زان دو فرخ همال | درافتاد ماهی در آب زلال | |
بسیچنده در آب پیروزه رنگ | بسیچید تا ماهی آرد به چنگ | |
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود | پژوهنده را فال فرخنده بود | |
بدانست کان چشمهی جان فرای | به آب حیات آمدش رهنمای | |
بخورد آب حیوان به فرخندگی | بقای ابد یافت در زندگی | |
همان یار خود را خبردار کرد | که او نیز خورد آب ازان آب خورد | |
شگفتی نشد کاب حیوان گهر | کند ماهی مرده را جانور | |
شگفتی در آن ماهی مرده بود | که بر چشمهی زندگی ره نمود | |
ز ماهی و آن آب گوهر فشان | دگر داد تاریخ تازی نشان | |
که بود آب حیوان دگر جایگاه | مجوسی و رومی غلط کرد راه | |
گر آبیست روشن در این تیره خاک | غلط کردن آبخوردش چه باک | |
چو الیاس و خضر آبخور یافتند | از آن تشنگان روی برتافتند | |
ز شادابی کام آن سرگذشت | یکی شد به دریا یکی شد به دشت | |
ز یک چشمه رویا شده دانه شان | دو چشمه شده آسیا خانه شان | |
سکندر به امید آب حیات | همی کرد در رنج و سختی ثبات | |
سر خویش را سبزی از چشمه جست | که سیرابتر سبزی از چشمه رست | |
چهل روز در جستن چشمه راند | بر او سایه نفکند و در سایه ماند | |
مگر کرمیی در دل تنگ داشت | که بر چشمه و سایه آهنگ داشت | |
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور | ولی کم بود چشمه از سایه دور | |
اگر چشمه با سایه بودی صواب | کجا سایه با چشمهی آفتاب | |
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار | چرا زیرسایه شدآن چشمه سار | |
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد | کزان هست شوریده زین هست سرد | |
فرو ماند خسرو در آن سایگاه | چو سایه شده روز بر وی سیاه | |
به امید آن کاب حیوان خورد | که هر کس که بینی غم جان خورد | |
از آن ره که او عمر پرداز گشت | چو نومید شد عاقبت بازگشت | |
در آن غم که تدبیر چون آورد | کز آن سایه خود را برون آورد | |
سروشی در آن راهش آمد به پیش | بمالید بر دست او دست خویش | |
جهان گفت یکسر گرفتی تمام | نی سیر مغز از هوسهای خام | |
بدو داد سنگی کم از یک پشیز | که این سنگرا دار با خود عزیز | |
در آن کوش از این خانهی سنگ بست | که همسنگ این سنگی آری بدست | |
همانا کز آشوب چندین هوس | به هم سنگ او سیر گردی و بس | |
ستد سنگ ازو شهریار جهان | سپارندهی سنگ از او شد نهان | |
شتابنده می شد در آن تیرگی | خطر در دل و در نظر خیرگی | |
یکی هاتف از گوشه آواز داد | که روزی به هر کس خطی باز داد | |
سکندر که جست آب حیوان ندید | نجسته به خضر آب حیوان رسید | |
سکندر به تاریکی آرد شتاب | ره روشنی خضر یابد بر اب | |
به حلوا پزی صد کس آتش کند | به حلوا دهان را یکی خوش کند | |
دگر هاتفی گفت کای اهل روم | فروزنده ریگیست این ریگ بوم | |
پشیمان شود هر که بردارش | پشیمانتر آنکس که بگذاردش | |
ازان هر کس افکند در رخت خویش | به اندازهی طالع و بخت خویش | |
شگفتی بسی دید شه در نهفت | که نتوان ازان ده یکی باز گفت | |
حدیث سرافیل و آوای صور | نگفتم که ده میشد از راه دور | |
چو گوینده دیگر آن کان گشاد | اساسی دگر باره نتوان نهاد | |
چو با چشمه شه آشنائی نیافت | سوی چشمهی روشنایی شتافت | |
سپه نیز بر حکم فرمان شاه | به باز آمدن برگرفتند راه | |
همان پویه در راه نوشد که بود | همان مادیان پیشرو شد که بود | |
چهل روز دیگر چو رفت از شمار | پدید آمد آن تیرگی را کنار | |
برون آمد از زیر ابر آفتاب | ز بی آبی اندام خسرو در آب | |
دوید از پس آنچه روزی نبود | چو روزی نباشد دویدن چه سود | |
به دنبال روزی چه باید دوید | تو بنشین که خود روزی آید پدید | |
یکی تخم کارد یکی بدرود | همایون کسی کاین سخن بشنود | |
نشاید همه کشتن از بهر خویش | که روزی خورانند از اندازه بیش | |
ز باغی که پیشینگان کاشتند | پس آیندگان میوه برداشتند | |
چو کشته شد از بهر ما چند چیز | ز بهر کسان ما بکاریم نیز | |
چو در کشت و کار جهان بنگریم | همه ده کشاورز یکدیگریم |