سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه) از سیف فرغانی |
' |
ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه | آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه | |
ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب | وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه | |
من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست | تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه | |
پیش روی تو که آب از لطف دارد، میکند | از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه | |
از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین | سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه | |
گرچه دودش بر نمیآید ز سوز عشق تو | آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه | |
معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت | همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه | |
آینه از روح باید کرد رویت را از آنک | برنتابد پرتو روی تو را هر آینه | |
آب روی تو ببیند در رخت از روشنی | با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه | |
بهر روی تو بجز آیینهی چینی مهر | دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه | |
چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین | چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه | |
پستهی تنگت تبسم کرد چون آیینه دید | همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه | |
شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود | بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه | |
گفت خواهد چون مذن ای امام نیکوان | پیش نقش روی تو الله اکبر آینه | |
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف | ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه | |
زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل | عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه | |
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من | می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه | |
عاشق رویت به دم آیینهها روشن کند | وز دم این دیگران گردد مکدر آینه | |
گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب | گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه | |
آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک | بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه | |
غرهی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند | هر شبی چون ماه نو گردد فزونتر آینه | |
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست | صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه | |
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند | تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه | |
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو | گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه | |
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود | بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه | |
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض | داشتم خورشید را اندر برابر آینه | |
چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد | گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه | |
گر تو بی آیینه رو بنمودهای عشاق را | بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه | |
حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت | آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه | |
در جهان تیره جز روشندلان عشق را | همچنین در طبع کی گردد مصور آینه | |
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن | بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه | |
من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق | بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه | |
از دل روشن برای روی چون تو دلبری | همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه | |
زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت | آهنی داری که دروی هست مضمر آینه | |
از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد | چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه | |
سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست | از درون چون صبح روشنگر برآور آینه |