سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر) از سیف فرغانی |
' |
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر | سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر | |
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو | کای همه ایام تو میمونتر از روز ظفر | |
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین | ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر | |
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف | نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر | |
هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران | هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور | |
ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم | ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر | |
باز را کوته شود از بال او منقار قهر | گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر | |
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشهها | آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر | |
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم | وی معالی جمع در تو چون معانی در صور | |
ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر | وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور | |
هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی | هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر | |
کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت | ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر | |
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان | اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر | |
عارفان بیجای و جامه عالمان بینان و آب | خانقه بیفرش و سقف و مدرسه بیبام و در | |
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل | هم غذای روح درویشان شده خون جگر | |
خرقه میپوشند چون مسکین خداوندان مال | لقمه میخواهند چون سایل نگهبانان زر | |
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز | کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر | |
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر | چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر | |
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحهکنان | هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحهگر | |
ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را | خون دل سر بر رگ جان میزند چون نیشتر | |
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند | ظالمان خانهسوز و کافران پرده در | |
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار | یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیدهتر | |
اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک | گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر | |
چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است | عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر | |
عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو | در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر | |
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچارهدار | کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر | |
از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم | و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر | |
نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او | آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر | |
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو | اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر | |
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک | ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر | |
با شما بودند چندین ملک جویان همنشین | وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر | |
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان | ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر | |
هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان | هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر | |
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان | هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر | |
روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب | شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر | |
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست | ملک دنیا بیزوال و کار دولت بیغیر | |
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت | اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر | |
ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک | وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر، | |
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت | باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر | |
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود | خوش بود در کام اگر چه بینمک باشد شکر | |
یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست | بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر | |
چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست | این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر | |
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را | از برای حق نعمت پند دادم این قدر | |
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس | مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر | |
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم | گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر | |
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد | تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر، | |
هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان | باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر | |
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف | قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر |