سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/من بلبلم و رخ تو گلزار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (من بلبلم و رخ تو گلزار) از سیف فرغانی |
' |
من بلبلم و رخ تو گلزار | تو خفته من از غم تو بیدار | |
جانا تو به نیکویی فریدی | وین زلف چو عنبر تو عطار | |
گفتم که چو روی گل ببینم | کمتر کنم این فغان بسیار | |
شوق گل روی تو چو بلبل | هر لحظه در آردم به گفتار | |
من در طلب تو گم شدهستم | خود گم شده چون بود طلبکار؟ | |
بر من همه دوستان بگریند | هر گه که بنالم از غمت زار | |
دل، خسته نگردد از غم تو | هرگز نبود ز مرهم آزار | |
از دانهی خال تو دل من | در دام هوای تو گرفتار | |
بسیار تنم بجان بکوشید | تا دل ندهد به چون تو دلدار | |
با یوسف حسن تو نرستم | زین عشق چو گرگ آدمیخوار | |
چون جان به فنای تن نمیرد | آن دل که ز عشق گشت بیمار | |
چون کرد بنای آبگیری | بر خاک در تو اشک گل کار، | |
وقت است کنون که که رباید | رنگ رخ من ز روی دیوار | |
در دست غم تو من چو چنگم | و اسباب حیوة همچو او تار | |
چنگی غم تو ناخن جور | گو سخت مزن که بگسلد تار | |
ای لعل تو شهد مستی انگیز | وی چشم تو مست مردم آزار | |
دریاب که تا تو آمدی، رفت | کارم از دست و دستم از کار | |
اندوه فراخ رو به صد دست | بر تنگ دلم همی نهد بار | |
دور از تو هر آن کسی که زندهاست | بی روی تو زنده ایست مردار | |
در دایرهی وجود گشتم | با مرکز خود شدم دگربار | |
بر نقطهی مهرت ایستادم | تا پای ز سر کنم چو پرگار | |
افتاد از آن زمان که دیدیم | ناگه رخ چون تو شوخ عیار، | |
هم خانهی ما به دست نقاب | هم کیسهی ما به دست طرار | |
در دوستی تو و ره تو | مرد اوست که ثابت است و سیار | |
گر بر در تو مقیم باشد | سگ سکه بدل کند در آن غار | |
آن شب که بهم نشسته باشیم | در خلوت قرب یار با یار | |
هم بیم بود ز چشم مردم | هم مردم چشم باشد اغیار | |
پر نور چو روی روز کرده | شب را به فروغ شمع رخسار | |
در صحبت دوست دست داده | من سوخته را بهشت دیدار | |
در پرسش ما شکر فشانده | از پستهی تنگ خود به خروار | |
کای در چمن امید وصلم | چیده ز برای گل بسی خار | |
جام طرب و هوای خود را | در مجلس ما بگیر و بگذار | |
آن دم به امید مستی وصل | بر بنده رگی نماند هشیار | |
بیرون شده طبع آرزو جوی | بی خود شده عقل خویشتن دار | |
بر صوفی روح چاک گشته | در رقص دل از سماع اسرار | |
در چشم ازو فزوده نوری | در خانه ز من نمانده دیار | |
چون از افق قبای عاشق | سر بر زده آفتاب انوار | |
او وحدت خویش کرده اثبات | اندر دل او به محو آثار | |
ای از درمی به دانگی کم | خرم به زیادتی دینار | |
مشتی گل تست در کشیده | در چشم هوای تو چو گلنار | |
دلشاد به عالمی که در وی | کس سر نشود مگر به دستار | |
دستت نرسد بدو چو در پاش | این هر دو نیفگنی به یکبار | |
تا پر هوا ز دل نریزد | جانت نشود چو مرغ طیار | |
ای طالب علم! عاشقی ورز | خود را نفسی به عشق بسپار | |
کاندر درجات فضل پیش است | عشق از همه علمها به مقدار | |
در مدرسهی هوای او کس | عالم نشود به بحث و تکرار | |
گر طالب علم این حدیثی | بشکن قلم و بسوز طومار | |
چون عشق لجام بر سرت کرد | دیگر نروی گسسته افسار | |
تو ممن و مسلمی و داری | یک خانه پر از بتان پندار | |
در جنب تو دشمنان کافر | در جیب تو سروران کفار | |
تو با همه متحد به سیرت | تو با همه متفق به کردار | |
دایم ز شراب نخوت علم | سر مست روی به گرد بازار | |
جهل تو تویی تست وزین علم | تو بیخبر ای امام مختار | |
تا تو تویی ای بزرگ خود را | با آن همه علم جاهل انگار | |
رو تفرقه دور کن ز خاطر | رو آینه پاک کن ز زنگار | |
کاری میکن که ننگ نبود | از کار جهان پر و تو بی کار | |
وین نیز بدان که من درین شعر | تنبیه تو کردهام نه انکار | |
گر یوسف دلربای ما را | هستی به عزیز جان خریدار، | |
ما یوسف خود نمیفروشیم | تو جان عزیز خود نگهدار | |
مقصود من از سخن جز او نیست | جز مهره چه سود باشد از مار | |
من روی غرض نهفته دارم | در برقع رنگ پوش اشعار |