سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سیف فرغانی (قصاید و قطعات) (چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار) از سیف فرغانی |
' |
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار | یاد او میدهدم رنگ گل و بوی بهار | |
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک | در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار | |
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟ | خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار | |
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون | حسن رخسار گل افزود جمال گلزار | |
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه | دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار | |
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور | شاخ چون جیب کلیم است محل انوار | |
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است | بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار | |
آب روی چمن افزوده به نزد مردم | شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار | |
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی | که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار | |
رعد تا صور دمیدهست و زمین زنده شده | همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار | |
راست چون مردهی مبعوث دگر باره بیافت | کسوهی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار | |
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت | وقت آن است که جانان بنماید دیدار | |
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار | بر رخ خوب تو عاشق فلک آینهدار | |
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال | گل فروشان چمن را بشکستی بازار | |
سورهی یوسف حسن تو همی خواند مگر | آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار | |
دهن خوش دم تو مردهی دل را عیسی | شکن طرهی تو زندهی جان را زنار | |
صفت نقطهی یاقوت دهانت چه کنم | کاندر آن دایره اندیشه نمییابد بار | |
به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند | پستهی چرب زبان و شکر شیرین کار | |
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق | سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار | |
برقع روی تو از پرتو رخسارهی تو | هست چون ابر که از برق شود آتشبار | |
آتش روی تو را دود بود از مه و خور | شعر زلفین تو را پود بود از شب تار | |
با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید | شود از عکس رخت دانهی در چون گلنار | |
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج | گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار | |
باز سودای تو را زقهی جان در چنگل | مرغ اندوه تو را دانهی دل در منقار | |
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان | من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار | |
سپر افگندم در وصف کمان ابروت | بیزبان ماندهام همچو دهان سوفار | |
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود | طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار | |
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او | شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار | |
حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست | جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار | |
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم | مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار | |
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند | از غبار درت اشباح و صور بر دیوار | |
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو | ذرهها جمله چو خورشید و کواکب اقمار | |
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر | خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار | |
مینهد در دل فرهاد چو مهر شیرین | خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار | |
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش | همچو حلاج زند مرد علم بر سردار | |
ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن | تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار | |
گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن | پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار | |
ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود | آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار | |
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد | خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار | |
ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد | ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار | |
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان | ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار | |
چه کنم وصف جمال تو که از آرایش | بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار | |
با مهم غم عشق تو به یکبار ببست | در دکان کفایت خرد کارگزار ... |