شمس جان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
مظهر حسن ازل ای نور پاک | ای ضیاء شمس جان روحی فداک |
همچو جان اندر تن من مدغمی | جان من سهلست که جان عالمی |
حسن تو پیدا و پنهان از نظر | همچو جان آشکار است و مستتر |
ذات تو برهان ذات ذوالجلال | حسن تو مرآت حسن لایزال |
مالک روحی و جان جان توئی | آفتاب عالم امکان توئی |
تافته است نور تو بر کون و مکان | روشن از رویت زمین و آسمان |
نور حقی مظهر جود و شهی | مشرق الشمس وجود اللهی |
عارضت را ای ز تو مه را شرف | ماه گفتم گر بدی مه بی کلف |
سایهٔ روی تو خورشید ای رئوف | لیک خورشیدی که ایمن از کسوف |
برگ گل گفتم رخت را در صفا | برگ گل را گر بد این نور و ضیا |
خواندمی قد تو را سرو سهی | بر سر سروار بدی قرص مهی |
زلف مشکینت بنفشه تر بدی | گز بنفشه را مکان آذر بدی |
وز لب و رخسارت ای جان جهان | آب خضر و آتش موسی عیان |
هر چه گفتم هست نقض آن جمال | که نیاید وصف حسنت در مقال |
من چو مرغ شب جمالت آفتاب | آنچه میگویم خیال و وهم خواب |
حسن تو خورشید وش مستور نیست | لیک چشم مرغ شب را نور نیست |
کی شود نقص جمال آفتاب | گر بود بر چشم خفاشان حجاب |
چشمهامان کور و پیدا آن جمال | رب ارزق قلبنا ذوق الوصال |
چشم تن جز تن نمیبیند همی | چشم جان بیند دگرگون عالمی |
ما گرفتار تن و تن در حجاب | وز پس پرده عروس آفتاب |
داری ار در سر هوای مهر او | پرده بفکن تا ببینی چهر او |
چون به آدم درس عشق آموختند | آتشی اندر دلش افروختند |
تن بود ظلمات و جان آب حیات | وآب حیوان را مکان در ظلمات |
تا ز ظلمات تن خود نگذری | کی به آب خضر جانت پی بری |
چشم تن را دید جان دستور نیست | ور نه خود جان از بر ما دور نیست |
دوست نزدیک است و ما دوریم ازو | خود حجاب خویش و مهجوریم ازو |
گر همی دیدار جانان بایدت | نی ز تن این دیده از جان بایدت |
چشم تن بر بند و چشم جان گشا | تا ببینی عارض آن مه لقا |
عالم تن عالمی پست است پست | خرم آن کس که ز تن او شست دست |
عالم تن عالم اسباب دان | غیر جانان نیست خود اسباب جان |
گر نباشد چشم کی بینی جهان | ور نباشد گوش کی دانی زبان |
قوت شامه نباشد گر به تن | هست یکسان در برت عطر و نتن |
ور نباشد ذوق طعم تلخ و شور | کی شود از هم ممتاز بی شعور |
حس لمست گر نباشد مرده ای | نیست جانت قالب افسرده ای |
این حواس را هیچ نباشد اختیار | بی سر و سرور نمیاید بکار |
مرکز احساس جای دیگر است | کادمی را مختفی اندر سر است |
آن حواس ظاهر و این باطن است | لیک جز ایندو حواسی دیگر است |
مرتبت را این حواس اندر خور است | چونکه در جان جایگاهش برتر است |
چشم سر بیند اگر یک میل راه | چشم جان بیند عیان عرش اله |
شامه ی تن بشنود عطر و نتن | شامه ی جان ریح رحمان از یمن |
ذائقه تن مدرک تلخست و شور | ذائقه در جان چشد شهد حضور |
گوش بر بند و همه تن گوش شو | بیهشی بگزین سراپا هوش شو |
حس تن بگذار و حس جان گزین | وز ثری بر شاخه ی صد ره نشین |
هر که تن را سوخت او جان میشود | آینه رخسار جانان میشود |
بی حواس سر بداند راز ها | بشنود بی گوش او آواز ها |
بی زبان گویا و بینا بی بصر | داند او سر ها ولی بی حس سر |
همچو احمد کز گروه خاکیان | گشته مسجود همه افلاکیان |
در دمی طی کرده نه افلاک را | جان صافی کرده تیره خاک را |
آسمان را صد شرف از مقدمش | رفتن و باز آمدن در یکدمش |
این سخن بگذار و بر گو از ضیا | گرچه خورشید باشد او ما نه سها |
ذره ای خورشید رخشان در طلب | قطره ای دریای عمان در طلب |
قلب خامی طالب اکسیر شو | گمرهی تو خاک پای پیر شو |
باز مست عشق شمس جان شدم | باز اندر گفتگوی آن شدم |
سوز عشقم در دل و جان اوفتاد | باز آتش در نیستان اوفتاد |
سوختم از آتش هجران چو نی | دوری از آن جان جانان تا به کی |
ای ضیاء شمس جان ای جان جان | آتش دل زآب رحمت وانشان |
ای سحاب فضل بارانی ببار | جان جانی جانم افسرده مدار |
جان و دل از مهر تو آکنده ام | تو خداوند من و من بنده ام |
ذکر جان آمد زبان کوتاه شد | عقل اندر وصف او گمراه شد |
ناطقه لال است اندر وصف جان | در نیاید روح در شرح و بیان |
گر چه مقصد مدح شمس جان بدم | لیک مداح خیال خود شدم |
زانکه ناید مدح او در فهم ما | آنچه بستانیم باشد وهم ما |
با زبان تن نشاید وصف جان | وقت شد کز جان برآرم صد زبان |
نیست ممکن وصف او در گفتگو | بحر ژرفی چون نگنجد در سبو |
من کجا و مدح جان جان کجا | عاجزم ولله یهدی من یشا |
هر محاطی از محیطی بی خبر | هر کبیری از صغیری مستتر |
ذات او باشد محیط و ما محاط | لایلج الجمل فی سم الخیاط |
هر کسی گوید به قدر فهم خویش | کم ز کم می آید و از بیش بیش |
مورکی گوید خدا را شاخهاست | ور نباشد شاخ آن نقص خداست |
هر چه را در ذات خود بیند کمال | آن کند ثابت برای دوالجلال |
همچنان آن فلسفی هم از شعور | کرده ترتیب قیاسی همچو مور |
مدعی گوید که اشناسم خدا | خویش را نشناخته است آن بینوا |
آن خدایی را که او اشناخته است | نیست غیر از آنچه وهمش ساخته است |
همچو بت گر کو ز صنع خویشتن | بهر خود سازد خدایی از وثن |
نیست فرقی زین صنم با آن صمد | هر دو مخلوق تو اند ای بی خرد |
بر خدا هر کس به حسی موقن است | این به حس ظاهر آن باطن است |
کم اگر فهم یکی یا بیش شد | جمله را معبود وهم خویش شد |
هر که او از وهم و عقل آرد سند | چون عناکب گرد خود تاری تند |
چون علی بتهای وهمت را شکن | پاک گردان کعبه دل از وثن |
خانه حق منزل شیطان مکن | خویش را تابع برهان مکن |
زانکه برهان خیزد از فعل حواس | وان حواس از خلط ها دارد اساس |
بهر هر خلطی مزاجی در خور است | هر مزاجی را حواسی دیگر است |
حسها چون مختلط شد در صفات | زاید از آن مختلف برهان ذات |
اختلاف آمد دلیل اختلاف | از کدر آید کدر وز صاف صاف |
بر دو قسم است برهان ای نکته دان | گوش ده تا بشنوی شرحی از آن |
هست برهانی که خیزد از حواس | وان دگر برهان ز قلب است حق شناس |
گر ز حس تن دلیلست گمرهی | ور به حس جان برهان آگهی |
آینه ی جان پاک کن از گرد تن | تا نیفتی زاختلاف اندر فتن |
این خلاف از عقل میخیزد نه جان | زآنکه آمد مختلف بنیان آن |
عقل را یکسو نه جان را طلب | کافری بگذار و ایمان را طلب |
گشت شیطان تابع عقل از نخست | بهر خود او کرد برهانی درست |
گفت از خاکست آدم من ز نار | سجده ی اشرف اخس را هست عار |
گشت چون غافل ز حق آن خود پسند | پیرویی نفس در چاهش فکند |
ای برادر پیرو شیطان مشو | همچو شیطان تابع برهان مشو |
آن شنیدستی براهیم خلیل | خود چسان اشناخته است رب جلیل |
چون در آمد شب بدید استاره را | گفت بی شک نیست این غیر از خدا |
زان سپس چون ماه را رخشنده یافت | دل بر او بست و رخ از استاره تافت |
دید چون استاره مه هم آفل است | گفت نیز کاین ره دوباره باطل است |
هستم آخر ای خداوند جهان | گر تو ننمایی رهم از گمرهان |
صبح چون طالع شد و خورشید تافت | ذره آسا جانب خور او شتافت |
باز گفتا کاین خدای من بود | که جهان از نور او روشن بود |
اکبر است از آنچه دیدم پیش از این | خالق خلق است بی شک خود همین |
دید چون از آفلین خورشید را | رخ بتابید از خودی سوی خدا |
چون ز خود بگذشت ربش ره نمود | ور نه خود می جست باز گمراه بود |
جز بحق حق را نمیشاید شناخت | ره به خود کس کی برد گر خود نیافت |
گر نباشد روزنی در خانه ات | کی فروزد مهر در کاشانه ات |
همچو ابراهیم رب خود شناس | نه به وهم و نه به ترتیب قیاس |
جهد کن کز حس تن برتر روی | تا که بی یسمع و بی یبصر شوی |
تا ببینی هم به چشم دوست دوست | تا بدانی نیست غیری اوست اوست |
هین مگو کین امر میباشد محال | ما همه نقصیم و او جمله کمال |
هل رایت الفهم یا شیخ الصدیق | کیف صارالنار فی نار الحریق |
رفته رفته آن ز کال آتش شود | ظلمت او نور گردد خوش شود |
درس عشق آموز از پروانکان | که چسان اندر طلب بازند جان |
شمع سان گر خویشتن را سوختی | مشعلی در بزم جان افروختی |
تن فدا کن نار جان افروز را | تا بیابی نور ظلمت سوز را |
چند همچون لای خاکها مرده ای | نیست نورت در درون افسرده ای |
آتش عشقت مگر خاموش شد | کاینچنین دیگ طلب از جوش شد |
خویش را بر کیمیای عشق زن | تا که زر گردد مس قلبت چو من |
نی غلط گفتم مس قلبم هنوز | زر نگشته زآتش آن قلب سوز |
سوختم بیدل هنوزم خامی است | همچو طفلانم سر خود کامی است |