نار پنهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
سر زلف پریشانت چنان دارد پریشانم | که چون می بینمت در ره سر از پا فرق نتوانم |
به دستم نیست جز جانی و از بس بی بها باشد | همی شرم آیدم جانا که در پای تو افشانم |
ز دور آسمان خیزد شرار از سینه ام ساقی | بده جامی از آن آبم بود کین شعله بنشانم |
نه دست آنکه بستیزم نه پای آنکه بگریزم | به کوی دوست سرگردان به کار خویش حیرانم |
شکسته بال و پر مرغم که صیادم رها کرده | نه در کنج قفس نه آشیانی در گلستانم |
صفیر طایر عرشم به گوش دل رسد لیکن | ندارم بال پروازی که حبس است در قفس جانم |
حجاب دوستی مهرم نهاده بر زبان ور نه | حدیث دوست میفهمم زبان عشق میدانم |
سر خون ریختن دارد هراسان خلق و من خرم | که مردم در غم جانند و من در فکر جانانم |
هزار سال ار بپوشندم ندارم چاره ای اکنون | که بر خلق آشکارا شد بت و این نار پنهانم |
نه در مسجد دهندم ره نه در دیر مغان بیدل | ندانم چیست آئینم نه کافر نه مسلمانم |